ازدواجmarriage
اجتماعی
اطلاعات کاربری

خوش آمديد ميهمان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
نویسندگان
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زلال مثل اشک و آدرس teardrop.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 210
بازدید کل : 37917
تعداد مطالب : 237
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1



آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 237
:: کل نظرات : 23

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 14
:: بازدید هفته : 15
:: بازدید ماه : 210
:: بازدید سال : 1231
:: بازدید کلی : 37917
ازدواجmarriage

یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد،

 کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش،

وقتی به من داد،

تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته،

و من از تعجب شاخ در آورده بودم

که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده،

من اون کتاب رو گرفتم

و یه جایی پنهونش کردم.

چند روز بعدش به من گفت:

کتابت رو خوندی؟

گفتم: نه،

وقتی ازم پرسید: چرا؟

 گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش.

 لبخندی زد و رفت.

همین روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت

اومد خونه ما

و روزنامه رو گذاشت روی میز.

من داشتم نگاهی به آن  می انداختم که گفت:

این مال من نیست امانته باید ببرمش.

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن

وسعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ می خواست از خونه بره بیرون

تقریبا به زور اون روزنامه رو از دستم کشید بیرون

و رفت.

چند روز بعد که پدربزرگ دوباره آمد پیش من

گفت:

ازدواج مثل اون کتاب می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هست؛ مال خود خودت.

اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم به او محبت کنم،

همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم،

همیشه می تونم شام دعوتش کنم،

 اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه به او بدم،

حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم،

حتی اگر هر چقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی،

اما وقتی که این باور در تو نیست

که این آدم مال منه و هر لحظه فکرمی کنی که خوب اینکه تعهدی نداره؛

 می تونه به راحتی دل بکنه و بره،

مثل یه شئ با ارزش ازش نگهداری می کنی

و با ولع سعی می کنی نهایت لذت رو از این فرصت با هم بودن ببری؛

شاید فردا دیگه این آدم مال من نباشه

و کنار هم نباشیم.

درست مثل اون روزنامه؛

حتی اگر هیچ ارزش قیمتی هم نداشته باشه.

منبع : وبلاگ داستان کوتاه

One day my grandfather gave me a book handwritten,
  The book was very expensive and valuable,
When he gave me
its

emphasized that it is your own yours,
 he

I was surprised
That  why he gave such   valuable gift  no occasion for me,
I take book
And hid
somewhere.

A few days later he told me:
do you read  book?
I said no
When he asks me:  why?
I've got to read the right time.
he Smiled.and Went.
That evening he return with   a copy of the newspaper was the only magazine
he came our home And turned up the newspaper on the table.
I have looked at it

and he said: This is on loan and not mine
So give it.

As soon as talking I started eagerly read  all the pages of newspaperand turn over it
I try to read  of every page at least one article.

Grandfather wanted to go home  
he's almost forcibly pulled my hand out of the newspaper at the last minute And went.

A few days grandfather came again ago I.
and Said:

marriage was like a book,
You just make sure that   a man or woman is own yours;
 own your own.
Then you think I always have time for her kindness,
There's always time to get his heart;
I can always do invite a dinner her,
  If I forget to give a flower now. I give a flower as a gift to him Next   
 and time I'll do it definitely,
Even though much of his precious book you like and the price is worth it,
But when he do not believe in you
Even if he is a valuable person
He is like a valuable and precious books,
  when we do not believe in you
 He is mine
but whenever you think that He has no obligation and  he can easily leave
you kept her  like a precious object
  And   you try to enjoy of  the opportunity of being together;
  Maybe tomorrow he is not mine
  And we're not together.
Just like a newspaper;
Even if there is no value



تعداد بازدید از این مطلب: 194
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : محمد مهدی ارحمی خواجه
تاریخ : شنبه 12 بهمن 1392
نظرات 7
مطالب مرتبط با این پست

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








درباره ما
این کوه ها ی رنگی در بخش خواجه در 25 کیلومتری شهر تبریز واقع شده که از عجایب خلقت می باشد *********************************** خدایا من در کلبه فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم و تو چون خود نداری "امام سجاد علیه السلام"##########################################کپی از مطالب مجاز است به شرط سه صلوات بر ای سلامتی و تعجیل ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ********************************** به وبلاگ خود خوش آمدید
منو اصلی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید