یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد،
کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش،
وقتی به من داد،
تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته،
و من از تعجب شاخ در آورده بودم
که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده،
من اون کتاب رو گرفتم
و یه جایی پنهونش کردم.
چند روز بعدش به من گفت:
کتابت رو خوندی؟
گفتم: نه،
وقتی ازم پرسید: چرا؟
گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش.
لبخندی زد و رفت.
همین روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت
اومد خونه ما
و روزنامه رو گذاشت روی میز.
من داشتم نگاهی به آن می انداختم که گفت:
این مال من نیست امانته باید ببرمش.
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن
وسعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ می خواست از خونه بره بیرون
تقریبا به زور اون روزنامه رو از دستم کشید بیرون
و رفت.
چند روز بعد که پدربزرگ دوباره آمد پیش من
گفت:
ازدواج مثل اون کتاب می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هست؛ مال خود خودت.
اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم به او محبت کنم،
همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم،
همیشه می تونم شام دعوتش کنم،
اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه به او بدم،
حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم،
حتی اگر هر چقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی،
اما وقتی که این باور در تو نیست
که این آدم مال منه و هر لحظه فکرمی کنی که خوب اینکه تعهدی نداره؛
می تونه به راحتی دل بکنه و بره،
مثل یه شئ با ارزش ازش نگهداری می کنی
و با ولع سعی می کنی نهایت لذت رو از این فرصت با هم بودن ببری؛
شاید فردا دیگه این آدم مال من نباشه
و کنار هم نباشیم.
درست مثل اون روزنامه؛
حتی اگر هیچ ارزش قیمتی هم نداشته باشه.
منبع : وبلاگ داستان کوتاه
One day my grandfather gave me a book handwritten,
The book was very expensive and valuable,
When he gave me its
emphasized that it is your own yours, he
I was surprised
That why he gave such valuable gift no occasion for me,
I take book
And hid somewhere.
A few days later he told me:
do you read book?
I said no
When he asks me: why?
I've got to read the right time.
he Smiled.and Went.
That evening he return with a copy of the newspaper was the only magazine
he came our home And turned up the newspaper on the table.
I have looked at it
and he said: This is on loan and not mine
So give it.
As soon as talking I started eagerly read all the pages of newspaperand turn over it
I try to read of every page at least one article.
Grandfather wanted to go home
he's almost forcibly pulled my hand out of the newspaper at the last minute And went.
A few days grandfather came again ago I.
and Said:
marriage was like a book,
You just make sure that a man or woman is own yours;
own your own.
Then you think I always have time for her kindness,
There's always time to get his heart;
I can always do invite a dinner her,
If I forget to give a flower now. I give a flower as a gift to him Next
and time I'll do it definitely,
Even though much of his precious book you like and the price is worth it,
But when he do not believe in you
Even if he is a valuable person
He is like a valuable and precious books,
when we do not believe in you
He is mine
but whenever you think that He has no obligation and he can easily leave
you kept her like a precious object
And you try to enjoy of the opportunity of being together;
Maybe tomorrow he is not mine
And we're not together.
Just like a newspaper;
Even if there is no value